۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

باید خفه نمی شدی

تازه از زندان بیرون اومده بودم. اولین تلاش ها برای برگشت به کار به بن بست رسید. البته هنوز نمی دونستم چرا.
برای یک کار دیگه توی صنعتی که کار می کردم اقدام کردم. مدیر قبلی شرکت مدتی بود مدیر اونجا شده بود و خوب من رو می شناخت و کارم رو دیده بود. بعد از مصاحبه و برو و بیا و پیگیری های متعدد جوابی بهم داده نشد. از طریق یکی از آشنایانم در کارخانه پرس و جو کردم و مطلع شدم که چون خوب مدیریت ماجرای دستگیری من رو می دونست، از وزارت اطلاعات استعلام کرده و اونا هم با برگشت من به صنعت لاستیک مخالفت کرده اند.
باید می رفتم توی یک صنعت دیگه ای کار می کردم. چه صنعتی؟ تصوری نداشتم. باز هم یکی از دوستان مرا به کارخانه ای در قزوین معرفی کرد و با واسطه مدیر کارخانه به مدیر عامل و یکی از صاحبان اصلی شرکت برای کار معرفی شدم.
روش مدیریت شرکت در نوع خود جالب بود. یک روز تمام از صبح زود به همراه مدیر عامل از تهران به قزوین رفتم و در بازدید از کارخانه با او همراه بودم. در تمام جلساتی که داشت، شرکت کردم و در فاصله رفت و آمد و بین جلسات  و هر جا که فرصتی پیش می آمد، با من صحبت می کرد و نظر من رو در مورد آنچه رخ داده بود یا برنامه های شرکت می پرسید.
یک روز تا شب کار در کارخانه و بخش های مختلف آن... خوب معلوم است که شامل هر موضوعی از شیر مرغ و تا جون آدمیزاد می شد.
بر که می گشتیم. از پروژه هایی که برای آینده کارخانه داشت و حجم عملیات کارخانه که تا چندین و چند برابر افزایش می یافت برایم صحبت کرد (بعدها چه در دورانی که من بودم و چه پس از آن همه را هم اجرا کرد)، و سر آخر از من که قرار بود مدیر دفتر مهندسی شوم پرسید: فکر می کنی بتوانی این حجم از کار را مدیریت کنی؟
پاسخ دادم خیلی برایم جالب است که چنین کارخانه فعالی دارید. این کارخانه تولیدی نیست. کارخانه کارخانه سازی است. فکر کنم بشود انجام داد. نباید غیر عملی باشد.
با خنده گفت تو اولین نفری هستی که می گی می شه، خوشم اومد. ولی مطمئنی که از پسش بر می آی؟
گفتم اگر شما بگویی اینجا می خواهیم یک شهر صنعتی با هزار کارخانه بسازیم، باز هم پاسخ من همین است.شما منابع مالی، انسانی، فنی و ... را در اختیارم می گذارید و من هم ساختن آن ها را مدیریت می کنم. قرار نیست که همه چیز را من خودم با دست های خودم بسازم.
گفت از کی می تونی بیایی. گفتم شما که وضع من را می دانید. هر وقت بخواهید.
یادم است هفته بعد که برای اشتغال به کار به کارخانه وارد شدم، قبل از اینکه هر اقدامی را شروع کنم، یکی از همکاران که با هم گپ می زدیم و بخشی از ماجرای مصاحبه را برایش تعریف کرده بودم گفت: مهندس جان اینجا روششان همین است. آدم را می اندازند وسط حوض آب، اگر شنا بلد بود و بیرون آمد، می گویند نیروی بدی نیست. اگه خفه شد، می گن، این آدم بی عرضه رو کی معرفی کرده بود و یخه او را می گیرند ...
به وقت زیادی نیاز نبود تا معنی این حرف حکیمانه را درک کنم.