۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

آقا جهان

آقا جهان را ظاهرا هیچ واحدی نپذیرفته بود. بار اول در کمیته ی انضباطی کارخانه نامش را شنیدم. او ریکی از واحدهای کارخانه به علت "پررویی" ( بله، درست با همین توضیح) بیرونش کرده بود.
مدیر اداری خواستار پایان دادن به قرارداد و اخراجش بود. می گفت که خودش با او صحبت کرده و او جدا  کارگر پررویی است و حد را نگه نمی دارد.و چند بار هم تذکر و اخطار گرفته است.
مدت ها بود بحثی را در کمیته انضباطی براه انداخته بودیم که اخراج باید آخرین راه باشد. و  اگر کسی را از واحدی بیرون کنند ، باید تلاش کنیم به واحد دیگری بفرستیم . شاید تنبیه شده باشد و در آنجا نیروی کار خوبی بشود.
مدیر اداری کلا با این نوع برخوردها مخالفت بود و انظباط رافرض اول محیط کار می شناخت، اما با حضور شورای کارگری و نمایندگان مدیریت در کمیته رای کافی نداشت. نمایندهٔ سرپرست ها هم نظرش بر این بود که سرپرستان واحدهای تولیدی با این کار مخالفت خواهند کار.
واقعیت هم این بود که ما نسل جدید مهندسین جوان هنوز جاپای محکمی در کارخانه نداشتیم و سرپرستها  همه کاره بودند و قدرت زیادی داشتند.
در مجموع از این نظر که بیاییم و این راه را بیازماییم حمایت شد و قرارشد آقا جهان را به واحد دیگری منتقل کنیم. این کار هم به کمک شورای اسلامی شرکت و مدیر اداری انجام شد.
بعد از یک ماه ،  نامه ای از طرف مدیر اداری به دستم رسید که با کنایه و خیلی حق به جانب نوشته بود بفرمائید از آنجا هم بیرونش کرده اند. حالا چکارکنیم. هیچکس دیگر هم قبولش نخواهد کرد.
آقا جهان را صدایش کردم و با او صحبت کردم. پرسیدم: باز چکار کرده ای؟ توضیحی که با آب و تاب و واقعا هم پررویی می داد این بود که سرپرست جدیدش را زیرفشار گذاشته اند تا او را رد کند، وگرنه مشکلی نداشته. تحقیقی کردم و دیدم درست می گوید. در جواب نامه اداری نوشتم که او را به عنوان آبدارچی به دفتر مدیریت بفرستد. به یک نفر نیاز داشتیم.
در دفتر مشغول به کار شد. برایم تعجب آوربود که بدون جرو بحث و بکش و واکش این نظر من را پذیرفته بودند. بعدها متوجه شدم که با زیرکی فکرکرده اند بگذارند بیاید و اینجا مسئله بیافریند تا نادرست بودن این کارها ثابت شود.
آقا جهان آمد و از همان اولین چایی هایی که برای من آورد، پررویی را شروع کرد. یادم است یک روز منشی تلفن زده بود که من مهمان دارم و چای خواسته بود. وارد دفتر شد و سلام کرد و یک چایی جلوی مهمان گذاشت و بعد رو به من کرد و گفت شما امروز زیاد چایی خورده اید برای معده تان خوب نیست و بعدش هم سرش را انداخت پائین و سینی به دست خارج شد.
من مانده بودم چه بگویم. اما واکنش مهمان که تا مدت ها می خندید و گفت چه آبدارچی بامزه ای دارید، راه را به من نشان داد. باید رفتارهای او را به شوخی برگزار می کردم.
قبل از این که اعتراضات سایر مهندسین و تکنیسین هایی که باید از او خدمات می گرفتند، شروع شود، بازیِ به شوخی گرفتن کارهای اورا به راه افتاده بود. بسیاری هم با من همراه شدند، اما عده ای هم طبعا از کارگر پررو خوششان نمی آمد.
وقتی نظر بقیه را می پرسیدم، می گفتند کارش خیلی عالی است، تمیز و مرتب است، همیشه چای تازه دم خوبی می آورد، ولی زبان دراز است. "اقتدارگرتر"های کارخانه که دیدند او در دفتر مدیریت بکار ادامه داد و مشکلی هم پیش نیامده بود، جا خوردند و پی جوی ماجرا بودند. واقعیت این بود که هم او و هم همه ی ما هریک به نسبتی تغییر کردیم. او واقعا لحن پررورویانه اش را به شوخی تبدیل کرد و ما هم یادگرفتیم لزومی ندارد یک فضای سربازخانه ای بین مهندسان و کارگران حاکم باشد.

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

باید خفه نمی شدی

تازه از زندان بیرون اومده بودم. اولین تلاش ها برای برگشت به کار به بن بست رسید. البته هنوز نمی دونستم چرا.
برای یک کار دیگه توی صنعتی که کار می کردم اقدام کردم. مدیر قبلی شرکت مدتی بود مدیر اونجا شده بود و خوب من رو می شناخت و کارم رو دیده بود. بعد از مصاحبه و برو و بیا و پیگیری های متعدد جوابی بهم داده نشد. از طریق یکی از آشنایانم در کارخانه پرس و جو کردم و مطلع شدم که چون خوب مدیریت ماجرای دستگیری من رو می دونست، از وزارت اطلاعات استعلام کرده و اونا هم با برگشت من به صنعت لاستیک مخالفت کرده اند.
باید می رفتم توی یک صنعت دیگه ای کار می کردم. چه صنعتی؟ تصوری نداشتم. باز هم یکی از دوستان مرا به کارخانه ای در قزوین معرفی کرد و با واسطه مدیر کارخانه به مدیر عامل و یکی از صاحبان اصلی شرکت برای کار معرفی شدم.
روش مدیریت شرکت در نوع خود جالب بود. یک روز تمام از صبح زود به همراه مدیر عامل از تهران به قزوین رفتم و در بازدید از کارخانه با او همراه بودم. در تمام جلساتی که داشت، شرکت کردم و در فاصله رفت و آمد و بین جلسات  و هر جا که فرصتی پیش می آمد، با من صحبت می کرد و نظر من رو در مورد آنچه رخ داده بود یا برنامه های شرکت می پرسید.
یک روز تا شب کار در کارخانه و بخش های مختلف آن... خوب معلوم است که شامل هر موضوعی از شیر مرغ و تا جون آدمیزاد می شد.
بر که می گشتیم. از پروژه هایی که برای آینده کارخانه داشت و حجم عملیات کارخانه که تا چندین و چند برابر افزایش می یافت برایم صحبت کرد (بعدها چه در دورانی که من بودم و چه پس از آن همه را هم اجرا کرد)، و سر آخر از من که قرار بود مدیر دفتر مهندسی شوم پرسید: فکر می کنی بتوانی این حجم از کار را مدیریت کنی؟
پاسخ دادم خیلی برایم جالب است که چنین کارخانه فعالی دارید. این کارخانه تولیدی نیست. کارخانه کارخانه سازی است. فکر کنم بشود انجام داد. نباید غیر عملی باشد.
با خنده گفت تو اولین نفری هستی که می گی می شه، خوشم اومد. ولی مطمئنی که از پسش بر می آی؟
گفتم اگر شما بگویی اینجا می خواهیم یک شهر صنعتی با هزار کارخانه بسازیم، باز هم پاسخ من همین است.شما منابع مالی، انسانی، فنی و ... را در اختیارم می گذارید و من هم ساختن آن ها را مدیریت می کنم. قرار نیست که همه چیز را من خودم با دست های خودم بسازم.
گفت از کی می تونی بیایی. گفتم شما که وضع من را می دانید. هر وقت بخواهید.
یادم است هفته بعد که برای اشتغال به کار به کارخانه وارد شدم، قبل از اینکه هر اقدامی را شروع کنم، یکی از همکاران که با هم گپ می زدیم و بخشی از ماجرای مصاحبه را برایش تعریف کرده بودم گفت: مهندس جان اینجا روششان همین است. آدم را می اندازند وسط حوض آب، اگر شنا بلد بود و بیرون آمد، می گویند نیروی بدی نیست. اگه خفه شد، می گن، این آدم بی عرضه رو کی معرفی کرده بود و یخه او را می گیرند ...
به وقت زیادی نیاز نبود تا معنی این حرف حکیمانه را درک کنم.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

از تجربه های مدیریتی ۲

تازه ...

چند ماهی بود که توی شرکت با سمت مدیر طراحی مهندسی استخدام شده و با توجه به تجربه های قبلی در مدیریت کارخانه و موفقیت در شکل دادن به دفتر طراحی مهندسی، که خودش داستان جالبی برای خودش دارد، یکی دو هفته ای هم بود که قائم مقام مدیر کارخانه شده بودم. مدتی بود تلاش هایی برای آتش زدن کارخانه صورت می گرفت. یک روز صبح که وارد دفتر مدیر کارخانه شدم، جلسه ای در دفتر ایشان با حضور مدیرعامل، رئیس نگهبانی و برخی از مدیران برقرار بود. خبر داده بودند که شب قبل دوباره انبار آتش گرفته و تنها حضور به موقع آتش نشانی از گسترش حریق جلوگیری کرده است. هر کس چیزی می گفت و همه مستاصل بودند. به چندین نفر مشکوک شده و احساس نگرانی به حدی بود که داشتند تصمیم می گرفتند به وزارت اطلاعات تماس بگیرند و کمک بخواهند. من که تحقیقات شخصی ای از ماجرا داشتم، از مدیر عامل تقاضا کردم قبل از هر گونه اقدام امنیتی، مسئولیت بررسی مشکل به من سپرده شود. پیشنهاد من به سرعت مورد پذیرش قرار گرفت و جلسه تعطیل شد.
نیم ساعتی نگذشته بود که سرپرست نگهبانی خبر داد شاهدی را یافته اند که یکی از افراد مشکوک را نزدیک محل آتش سوزی دیده است و این در حالی بود که آن فرد متهم نباید در شیفت شب در کارخانه بوده باشد. درخواست کردم متهم را پیش من بفرستند. چند دقیقه بعد با حالتی بسیار عصبانی آمد. از او خواستم بنشیند. برایش چای آوردند. گفت: چرا شما مرا خواسته اید. گفتم مسئولیت این کار به من سپرده شده است. شرح مفصلی داد که چرا با او بد هستند و برایش پرونده سازی می کنند. رفتار به شدت نا آرامی داشت. من گفتم که باور نمی کنم کار او باشد و مشکل را حل خواهم کرد و از فردا به سر کارش باز می گردد. با تعجب خداحافظی کرد و رفت. برای سرکشی به کارگاه ها رفتم. همکاران که انگار همه چیز را می دانستند به من گزارش دادند که دو بچهٔ سرطانی دارد و هر چه داشته فروخته و برای آن ها خون خریده و زندگی دردناکی دارد.
صبح که به کارخانه میامدم. او را کنار جاده دیدم. دست نگه داشت و انگار که اتفاقی باشد و از اتوبوس جامانده، سوار ماشین من شد و با هم به سمت کارخانه حرکت کردیم. به او گفتم که آخرین بار کی خون خریده ای؟ جا خورد. و گفت دو هفته قبل. پرسیدم: کی باید دوباره بخری؟ گفت پولی دیگر ندارم که چیزی بخرم. گفتم بیا دفتر من بنویسم برای خریدن خون بهت پول بدهند. گفت: دیگه به من پول نمی دهند، هر چه می شد وام گرفته ام. گفتم: من حلش می کنم. گفت : این چیزا اینجوری قابل حل نیست که شما بتونی حلش کنی. گفتم : ولی من عادت دارم تلاشم رو بکنم. گفت تا سرمایه داری هست زندگی مون همینه. گفتم می دونم. ولی فعلا هست و ما باید زندگی کنیم. نگاه عجیبی بهم کرد.
صبح زود اومد دفتر. شماره یک دوست عزیزی رو بهش دادم که خودش و همسرش یک موسسهٔ خیریه برای بیماران سرطانی داشتند. گفتم من با این ها صحبت کرده ام. امروز تماس بگیر و نتیجه را هم فردا به من بگو. بعد بردمش در یکی از بخش ها و او را برای کار معرفی کردم. نگران بود که او را نپذیرند.
فردا به من زنگ زد و تشکر کرد و خبر داد برای پیگیری بچه ها به بیمارستانی معرفی شده و پرداخت کلیهٔ هزینه هایش نیز تضمین شده است.
یکی دو روز بعد دوباره سر جاده بود. سوارش کردم. به روی خودم نیاوردم که می فهمم ایستادنش اتفاقی نیست. باز تشکر کرد و گفت : شما مثل بقیه نیستید. گفتم : هیچکس مثل هیچکس دیگه نیست. مگه تو مثل بقیه ای. گفت ولی از کار شما خیلی ها ناراحت اند و مرا تهدید کرده اند که جوجه رو آخر پاییز می شمرن. گفتم : اونا کار خودشون رو می کنن ما هم کار خودمون رو، نگران نباش. گفت : من اگه می دانستم کیه آتش می زنه، خودم می گفتم. گفتم : تا اون جا که من تو رو می شناسم، نمی گفتی... ولی مهم نیست. حل می شه. هر کی هست کارش اشتباهه. کارخانه بیمه است. صاحب های شرکت پولش رو از بیمه می گیرن. این کارگران که حداقل برای مدتی بیکار می شن و زندگی براشون توی یک جوَ امنیتی سخت تر می شه. راه مبارزه که اینجوری نیست. چپ چپ نگاه کنجکاوانه ای بهم کرد.
او به کار ادامه داد و کارگر موفقی در محیط کارش شد. کسی دیگر آتشی به پا نکرد. مدیریت عامل به درخواست من از پیگیری قضیه منصرف شد و بحران به پایان رسید.
چندین ماه بعد یک روز آمد و از من خداحافظی کرد و گفت می خواهد از شرکت برود و رفت. سال ها بعد خبر رسید در حین عبور از مرز کشته شده است. 

غیر قانونی

مروز با یکی از دوستان بحثی می کردیم. برای توضیح یک نظر مجبور شدم از تجربه های مدیریتیم تو یکی از شرکت ها بگم. این دوست عزیز که وبلاگم رو هم گاهی می خونه، گفت: چرا از این تجربه ها نمی نویسی: به نظرم رسید خوب بنویسم... چرا که نه؟

تو کارخونه یک کارگر فنی خیلی خلاقی داشتیم که معتاد بود. هر چی پول می گرفت می رفت خرج مواد می کرد و به خونه خرجی نمی داد. زنش تلفن زده بود کارخونه و گریه کرده بود که من این بچه ها رو چه جوری آخه باید بزرگ کنم؟
ما هم تصمیم گرفتیم مداخله کنیم. پرداخت حقوقش رو از لیست خارج کردیم و فقط بخشی از حقوقش رو بهش دادیم. بقیه اش رو هم قرار شد در اختیار خانومش بذاریم که بیاد مستقیم از کارخونه بگیره. وقتی پول رو بهش دادند، دادوبیداد راه انداخت و اومد اطاق من و
گفت: شما نمی تونین همچین کاری بکنین. 
گفتم: چرا نمی تونیم بکنیم؟
گفت: کارتون غیر قانونی یه.
گفتم: مگه کار تو که می ری این پول ها رو می دی مواد می خری و دود می کنی، قانونی یه؟
گفت: من می تونم برم شکایت کنم که حقوق منو ندادین.
گفتم: خوب اگه امضا نکنی که پول رو گرفتی دیگه قراردادت رو تمدید نمی کنیم
گفت: شما دارین زور می گین
گفتم: مگه تو به اون بیچاره ها زور نمی گی ...
گفت: آخه این کجاش به شما مربوط می شه؟
با خنده گفتم: هرکی به یکی دیگه زور بگه، یه جورایی هم به ما مربوط می شه ...
خلاصه کلی باهاش بکش نکش داشتیم . چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه، ولی به خودش دائم می پیچید و پشت سر ما بد و بیراه می گفت.
بعدها یک روز توی کارگاه من رو کشید کنار و از کاری که کرده بودیم، تشکر کرد... جالب اینکه بهم گفت که توضیحی نخوام.