۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

از تجربه های مدیریتی ۲

تازه ...

چند ماهی بود که توی شرکت با سمت مدیر طراحی مهندسی استخدام شده و با توجه به تجربه های قبلی در مدیریت کارخانه و موفقیت در شکل دادن به دفتر طراحی مهندسی، که خودش داستان جالبی برای خودش دارد، یکی دو هفته ای هم بود که قائم مقام مدیر کارخانه شده بودم. مدتی بود تلاش هایی برای آتش زدن کارخانه صورت می گرفت. یک روز صبح که وارد دفتر مدیر کارخانه شدم، جلسه ای در دفتر ایشان با حضور مدیرعامل، رئیس نگهبانی و برخی از مدیران برقرار بود. خبر داده بودند که شب قبل دوباره انبار آتش گرفته و تنها حضور به موقع آتش نشانی از گسترش حریق جلوگیری کرده است. هر کس چیزی می گفت و همه مستاصل بودند. به چندین نفر مشکوک شده و احساس نگرانی به حدی بود که داشتند تصمیم می گرفتند به وزارت اطلاعات تماس بگیرند و کمک بخواهند. من که تحقیقات شخصی ای از ماجرا داشتم، از مدیر عامل تقاضا کردم قبل از هر گونه اقدام امنیتی، مسئولیت بررسی مشکل به من سپرده شود. پیشنهاد من به سرعت مورد پذیرش قرار گرفت و جلسه تعطیل شد.
نیم ساعتی نگذشته بود که سرپرست نگهبانی خبر داد شاهدی را یافته اند که یکی از افراد مشکوک را نزدیک محل آتش سوزی دیده است و این در حالی بود که آن فرد متهم نباید در شیفت شب در کارخانه بوده باشد. درخواست کردم متهم را پیش من بفرستند. چند دقیقه بعد با حالتی بسیار عصبانی آمد. از او خواستم بنشیند. برایش چای آوردند. گفت: چرا شما مرا خواسته اید. گفتم مسئولیت این کار به من سپرده شده است. شرح مفصلی داد که چرا با او بد هستند و برایش پرونده سازی می کنند. رفتار به شدت نا آرامی داشت. من گفتم که باور نمی کنم کار او باشد و مشکل را حل خواهم کرد و از فردا به سر کارش باز می گردد. با تعجب خداحافظی کرد و رفت. برای سرکشی به کارگاه ها رفتم. همکاران که انگار همه چیز را می دانستند به من گزارش دادند که دو بچهٔ سرطانی دارد و هر چه داشته فروخته و برای آن ها خون خریده و زندگی دردناکی دارد.
صبح که به کارخانه میامدم. او را کنار جاده دیدم. دست نگه داشت و انگار که اتفاقی باشد و از اتوبوس جامانده، سوار ماشین من شد و با هم به سمت کارخانه حرکت کردیم. به او گفتم که آخرین بار کی خون خریده ای؟ جا خورد. و گفت دو هفته قبل. پرسیدم: کی باید دوباره بخری؟ گفت پولی دیگر ندارم که چیزی بخرم. گفتم بیا دفتر من بنویسم برای خریدن خون بهت پول بدهند. گفت: دیگه به من پول نمی دهند، هر چه می شد وام گرفته ام. گفتم: من حلش می کنم. گفت : این چیزا اینجوری قابل حل نیست که شما بتونی حلش کنی. گفتم : ولی من عادت دارم تلاشم رو بکنم. گفت تا سرمایه داری هست زندگی مون همینه. گفتم می دونم. ولی فعلا هست و ما باید زندگی کنیم. نگاه عجیبی بهم کرد.
صبح زود اومد دفتر. شماره یک دوست عزیزی رو بهش دادم که خودش و همسرش یک موسسهٔ خیریه برای بیماران سرطانی داشتند. گفتم من با این ها صحبت کرده ام. امروز تماس بگیر و نتیجه را هم فردا به من بگو. بعد بردمش در یکی از بخش ها و او را برای کار معرفی کردم. نگران بود که او را نپذیرند.
فردا به من زنگ زد و تشکر کرد و خبر داد برای پیگیری بچه ها به بیمارستانی معرفی شده و پرداخت کلیهٔ هزینه هایش نیز تضمین شده است.
یکی دو روز بعد دوباره سر جاده بود. سوارش کردم. به روی خودم نیاوردم که می فهمم ایستادنش اتفاقی نیست. باز تشکر کرد و گفت : شما مثل بقیه نیستید. گفتم : هیچکس مثل هیچکس دیگه نیست. مگه تو مثل بقیه ای. گفت ولی از کار شما خیلی ها ناراحت اند و مرا تهدید کرده اند که جوجه رو آخر پاییز می شمرن. گفتم : اونا کار خودشون رو می کنن ما هم کار خودمون رو، نگران نباش. گفت : من اگه می دانستم کیه آتش می زنه، خودم می گفتم. گفتم : تا اون جا که من تو رو می شناسم، نمی گفتی... ولی مهم نیست. حل می شه. هر کی هست کارش اشتباهه. کارخانه بیمه است. صاحب های شرکت پولش رو از بیمه می گیرن. این کارگران که حداقل برای مدتی بیکار می شن و زندگی براشون توی یک جوَ امنیتی سخت تر می شه. راه مبارزه که اینجوری نیست. چپ چپ نگاه کنجکاوانه ای بهم کرد.
او به کار ادامه داد و کارگر موفقی در محیط کارش شد. کسی دیگر آتشی به پا نکرد. مدیریت عامل به درخواست من از پیگیری قضیه منصرف شد و بحران به پایان رسید.
چندین ماه بعد یک روز آمد و از من خداحافظی کرد و گفت می خواهد از شرکت برود و رفت. سال ها بعد خبر رسید در حین عبور از مرز کشته شده است. 

غیر قانونی

مروز با یکی از دوستان بحثی می کردیم. برای توضیح یک نظر مجبور شدم از تجربه های مدیریتیم تو یکی از شرکت ها بگم. این دوست عزیز که وبلاگم رو هم گاهی می خونه، گفت: چرا از این تجربه ها نمی نویسی: به نظرم رسید خوب بنویسم... چرا که نه؟

تو کارخونه یک کارگر فنی خیلی خلاقی داشتیم که معتاد بود. هر چی پول می گرفت می رفت خرج مواد می کرد و به خونه خرجی نمی داد. زنش تلفن زده بود کارخونه و گریه کرده بود که من این بچه ها رو چه جوری آخه باید بزرگ کنم؟
ما هم تصمیم گرفتیم مداخله کنیم. پرداخت حقوقش رو از لیست خارج کردیم و فقط بخشی از حقوقش رو بهش دادیم. بقیه اش رو هم قرار شد در اختیار خانومش بذاریم که بیاد مستقیم از کارخونه بگیره. وقتی پول رو بهش دادند، دادوبیداد راه انداخت و اومد اطاق من و
گفت: شما نمی تونین همچین کاری بکنین. 
گفتم: چرا نمی تونیم بکنیم؟
گفت: کارتون غیر قانونی یه.
گفتم: مگه کار تو که می ری این پول ها رو می دی مواد می خری و دود می کنی، قانونی یه؟
گفت: من می تونم برم شکایت کنم که حقوق منو ندادین.
گفتم: خوب اگه امضا نکنی که پول رو گرفتی دیگه قراردادت رو تمدید نمی کنیم
گفت: شما دارین زور می گین
گفتم: مگه تو به اون بیچاره ها زور نمی گی ...
گفت: آخه این کجاش به شما مربوط می شه؟
با خنده گفتم: هرکی به یکی دیگه زور بگه، یه جورایی هم به ما مربوط می شه ...
خلاصه کلی باهاش بکش نکش داشتیم . چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه، ولی به خودش دائم می پیچید و پشت سر ما بد و بیراه می گفت.
بعدها یک روز توی کارگاه من رو کشید کنار و از کاری که کرده بودیم، تشکر کرد... جالب اینکه بهم گفت که توضیحی نخوام.